هوش هیجانی

نهایتا با یک نفس عمیق دنبال جای پارک دیگری می گردید. همان لحظه همسرتان پیام می دهد: ( که یک کیلو سیب زمینی برای شب بگیر، و تا عصر برسون. دوباره نگی یادم رفت.) پاسخی نمی دهید. جای پارکی در کوچه پیدا می کنید، پارک می کنید و به سمت جلسه حرکت می کنید. جلوی همان هایپر همان راننده بی ملاحظه بیرون می آید و به شما برخورد می کند همزمان گوشه کفش شما را هم لگد می کند…. چپ چپ نگاهش می کنید اما لباس، جلسه و زمان فرصتی برای شما راهی جز ادامه دادن مسیر به سمت جلسه را نمی دهد… به شرکت مقصد می رسید، خود را معرفی می کنید منشی بدون اینکه به شما نگاه کند می گوید: (جلسه با نیم ساعت تاخیر آغاز می شود.) می نشینید. نیروی پشتیبانی خدمات شرکت برایتان چای می آورد بدون هیچ حرفی فقط سینی را جلوی صورت شما می گیرد، کمی بالاتر از حد معمول. بر می دارید تشکر می کنید. روی میز قندان ندارند و شما چای را تلخ نمی خورید از طرفی اهل خواستن قند نیستید. و یک عمر عادت دارید چیزی که بر می دارید را تا انتها مصرف کنید. چون در کودکی یاد گرفته اید اسراف نکنید. تلفن منشی زنگ میخورد، بعد از قطع تلفن به شما می گوید : (بفرمایید انتهای راهرو سمت راست) به سمت راست که میپیچید چند درب بسته وجود دارد. مجبورید برگردید و بپرسید: ( کدام درب؟) البته با صدای پایین بر می گردید و وارد اتاق جلسه می شوید…